.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۴→
کلا مامان مثل چشماش به نیکا اعتماد داشت.مامان مام که همه رو دوست داره الا دختر خودش!!!
چشم بلند بالایی گفتم و بعداز خدا حافظی ازخونه زدم بیرون.
از حیاط گذشتم و درحیاط و بازکردم.نیکا هنوز نیومده بود.یه ۱۰ دقیقه ای منتظرش موندم.تقصیر خودمه دیگه که انقدر زودحاضر شدم!!!وقتی گفت نیم ساعت دیگه یعنی نیم ساعت دیگه، نه ۲۰ دیقه دیگه!
سوار ماشین نیکا شدم وبانیش باز بهش سالم کردم. بانیش بازتراز خودم جوابم و داد:
- سام علیک داش!
اینم واسه ما لات شده!تقصیر رضاس دیگه...انقدر اینجوری حرف زد که هم من هم نیکا وهم پانیذ لات شدیم!!!
باخنده گفتم:خدا رضا رو نکشه...ببین چیکار کرده که همه لاتی حرف می زنن!!!
نیکا خنده ای کردوگفت:من قربون دادش رضای توبرم که انقده ماهه!!!
باخنده گفتم:اگه پانیذ بدونه تو قربون صدقه شوهرش میری...
نیکا ماشین و روشن کردو به راه افتاد.بعد خیلی جدی گفت:پانیذ خودش می دونه که من رضارو از پوریا هم بیشتر دوست دارم!!!خودم بهش گفتم.رضا یه تیکه جواهره که نصیب پانیذ شده.همیشه بهش میگم که قدر رضا رو بدونه. رضا مثه داداشم می مونه...خوده پانیذم می دونه.
لبخندی روی لبام نشست وبه روبروم خیره شدم.
از وقتی بچه بودیم،رابطه صمیمی با خونواده نیکا اینا داشتیم.مامان و باباهامون که ازقدیم تاحالا باهم دوست بودن...من و رضا و نیکا وپوریا هم شدیم مثل چارتا خواهر برادر!!!نیکا وپوریا رضا روخیلی دوست دارن...خوده رضام چندباری شنیدم که گفت پوریا عین داداش نداشته منه ونیکا روهم به اندازه دیانا دوست دارم...البته ازخدا که پنهون نیست،ازشما چه پنهون من زیاد از پوریا خوشم نمیاد...یه جوریه!
خیلی چندشه!!!!راستش...شاید فکرکنین دچار توهم حاد شدم ولی جدیداً پوریا خیلی هیز شده...یعنی قبلا هم بودا ولی الان دُزِش خیلی رفته بالا...به جانه خودم هردفعه من و می بینه باچشماش قورتم میده.رومم نمیشه به نیکا چیزی بگم!!!
شایدم من اشتباه میکنم ولی نگاهی که پوریا به من داره اصلا شبیه نگاهی که رضا به نیکا
داره،نیست...نمی دونم شایدم من خل شدم...بیخی بابا.ولش کن!!!من حوصله فکر کردن به این مزخرفات و ندارم.
نیکا همون طور که رانندگی می کرد گفت:خب منگل جون میخوای برای این داش رضای ما چی بخری؟!
سردرگم وگنگ گفتم:نمی دونم.
-زِکی!!!نمی دونی؟!یعنی چی که نمی دونی؟!نکنه ماباید تا شب توخیابونای تهران پلاس باشیم و دنبال کادوی تولد بگردیم؟!؟؟
بانیش باز گفتم:خوشم میادکه بچه تیزی هستی!!!
- مــــــرگ!
بعداز گفتن این حرف،به روبروش خیره شدو توفکر فرو رفت...
بعداز مدتی گفت:خب لباس که نمیشه براش بگیریم.زیادی لباس داره...ساعتم که خب وُسعِت نمیرسه قطعا!ببینم چقدری پول داری حالا؟!
- ۲۰۰ تومن.
چشم بلند بالایی گفتم و بعداز خدا حافظی ازخونه زدم بیرون.
از حیاط گذشتم و درحیاط و بازکردم.نیکا هنوز نیومده بود.یه ۱۰ دقیقه ای منتظرش موندم.تقصیر خودمه دیگه که انقدر زودحاضر شدم!!!وقتی گفت نیم ساعت دیگه یعنی نیم ساعت دیگه، نه ۲۰ دیقه دیگه!
سوار ماشین نیکا شدم وبانیش باز بهش سالم کردم. بانیش بازتراز خودم جوابم و داد:
- سام علیک داش!
اینم واسه ما لات شده!تقصیر رضاس دیگه...انقدر اینجوری حرف زد که هم من هم نیکا وهم پانیذ لات شدیم!!!
باخنده گفتم:خدا رضا رو نکشه...ببین چیکار کرده که همه لاتی حرف می زنن!!!
نیکا خنده ای کردوگفت:من قربون دادش رضای توبرم که انقده ماهه!!!
باخنده گفتم:اگه پانیذ بدونه تو قربون صدقه شوهرش میری...
نیکا ماشین و روشن کردو به راه افتاد.بعد خیلی جدی گفت:پانیذ خودش می دونه که من رضارو از پوریا هم بیشتر دوست دارم!!!خودم بهش گفتم.رضا یه تیکه جواهره که نصیب پانیذ شده.همیشه بهش میگم که قدر رضا رو بدونه. رضا مثه داداشم می مونه...خوده پانیذم می دونه.
لبخندی روی لبام نشست وبه روبروم خیره شدم.
از وقتی بچه بودیم،رابطه صمیمی با خونواده نیکا اینا داشتیم.مامان و باباهامون که ازقدیم تاحالا باهم دوست بودن...من و رضا و نیکا وپوریا هم شدیم مثل چارتا خواهر برادر!!!نیکا وپوریا رضا روخیلی دوست دارن...خوده رضام چندباری شنیدم که گفت پوریا عین داداش نداشته منه ونیکا روهم به اندازه دیانا دوست دارم...البته ازخدا که پنهون نیست،ازشما چه پنهون من زیاد از پوریا خوشم نمیاد...یه جوریه!
خیلی چندشه!!!!راستش...شاید فکرکنین دچار توهم حاد شدم ولی جدیداً پوریا خیلی هیز شده...یعنی قبلا هم بودا ولی الان دُزِش خیلی رفته بالا...به جانه خودم هردفعه من و می بینه باچشماش قورتم میده.رومم نمیشه به نیکا چیزی بگم!!!
شایدم من اشتباه میکنم ولی نگاهی که پوریا به من داره اصلا شبیه نگاهی که رضا به نیکا
داره،نیست...نمی دونم شایدم من خل شدم...بیخی بابا.ولش کن!!!من حوصله فکر کردن به این مزخرفات و ندارم.
نیکا همون طور که رانندگی می کرد گفت:خب منگل جون میخوای برای این داش رضای ما چی بخری؟!
سردرگم وگنگ گفتم:نمی دونم.
-زِکی!!!نمی دونی؟!یعنی چی که نمی دونی؟!نکنه ماباید تا شب توخیابونای تهران پلاس باشیم و دنبال کادوی تولد بگردیم؟!؟؟
بانیش باز گفتم:خوشم میادکه بچه تیزی هستی!!!
- مــــــرگ!
بعداز گفتن این حرف،به روبروش خیره شدو توفکر فرو رفت...
بعداز مدتی گفت:خب لباس که نمیشه براش بگیریم.زیادی لباس داره...ساعتم که خب وُسعِت نمیرسه قطعا!ببینم چقدری پول داری حالا؟!
- ۲۰۰ تومن.
۲۵.۵k
۱۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.